میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 14 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

فصل چهاردهم – بازهم سحر

 

 

جدي تر از ما آرام ، فرشته ، سعيد و داريوش دنبال قضيه بودند ، فرشته و آرام براي اينكه همشاگرديهاي نازنين رو ذوق زده كنند . ترتيبي داده بودن تا دوستاني مثل حسن ، ابي ، شهرام و شهره در مراسم حضور داشته باشن . بالا خره روز پنجشنبه از راه رسيد . بچه ها همه كارهاي لازم از تزيين خانه گرفته ، تا برنامه غذايي رو خيلي دقيق و عالي به انجام رسونده بودند . پنجشنبه بعد از مدرسه ، نازنين رو به آرايشگاه رسوندم و خودم همه پيش هوشنگ رفتم و اون هم باز مثل دفعه گذشته سنگ تموم گذشت ...... اما اينبار نذاشتم حرفي بزنه سه تا صد تومني از توي جيبم در آوردم و بدون اينكه ببينه ، گذاشتم زير قاليچه ميز صندوقش وفقط موقعي كه داشتم خارج ميشدم ، گفتم : هوشنگ جان قابل شمار رو نداشت يه امانتي زير قاليچه پيشخونت گذاشتم ........ باز بابت همه چي ممنونم . قاليچه رو بالا زد و پول رو بر داشت و دنبال من تا بيرون اومد كه بذار تو جيبم ........ اما هر كاري كرد نذاشتم . بالاخره رازي شد و تشكر كرد و گفت : ولي خيلي زياده ............ گفتم : مگه يه مشتري چند بار تو زدگيش عروسي مي كنه ......... اينم شيريني ناقابل عروسي ما . با من روبوس كرد و گفت : دم شما گرم . سوار ماشين شدم و به طرف آرايشگاه نازنين رفتم . هنوز حاضر نبود . يك ربع ساعتي منتظر شدم تا از در آرايشگاه خارج شد زيبا تر از قبل به نظرم مي رسيد . ناگهان چشمم به سرويس جواهري خورد كه سحر بعنوان هديه براي نازنين آورده بود . به نازنين گفتم : نازنين اين سرويس رو ............ نذاشت حرفم تموم بشه گفت : خيلي قشنگه مگه نه ؟............ چنان با شعف و لذت اين جمله رو بيان كرد كه دلم نيومد اون حسش رو خراب كنم . در حاليكه درونم استرس ايجاد مي كرد، با لبخندي ظاهري كه اون متوجه ظاهري بودنش نشد ، گفتم : .....آره عزيزم قشنگه ...... اما از اون با ارزش تر و زيبا تر خود تو هستي ....... تو جواهر يكي يكدونه من ................ با ناز گفت : چي گفتي عزيز دل من ........... تكرار كردم : تو زيباترين و با ارزش ترين جواهر عالم هستي ......... خنده اي كرد و من هم در همين حال ماشين رو روشن كردم و به طرف خونه راه افتاديم . وقتي رسيديم تقريبا همه چي حاضر بود ..... آرام و فرشته مرتب دستور مي دادن و داريوش و بچه ها هم مي دويدن . داريوش تا چشمش به من افتاد گفت : مگس بيباك مگه يه روز تنها و عاجز گيرت نيارم ........ منو گير اين دوتا شمر ذي الجوشن انداختي و رفتي پي كار خودت ......... مثل خر دارن از من كار مي كشن ..... در همين زمان يدونه سيني خورد تو سرش و فرشته در حايكه نازنين رو ماچ ميكرد و قربون صدقه اش ميرفت گفت : اولا دور از جون .......... داريوش در حاليكه محل وارد آمدن ضربه تو سرش رو مي ماليد . نيشش تا بنا گوشش باز شد و گفت : خواهش مي كنم فرشته ابروش رو گره داد و گفت : تحفه ....... منظورم دور از جون خر بود ............ دوما : چشمت چهار تا ، تازه نصف وظيفه ات رو هم انجام ندادي . سوما ُ به جاي روده درازي بدو برو دنبال كارت كه عقب هستيم . و به شوخي يه اردنگ حواله باسن داريوش كرد . در همين زمان آرام هم رسيد و ماچ بازار داغ داغ شد . مهموني چون مربوط به دوستان نازنين بود و همه دانش آموز بودن . قرار بود از ساعت هشت شروع و حداكثر دوازده تموم بشه .......... و تازه ساعت چهار و نيم بود ......... و ما وقت داشتيم تا يه كمي استراحت بكنيم و كمي هم غذا بخوريم ....... چون نرسيده بوديم نهار بخوريم ............... ما به دستور آرام به اتاق خودمون رفتيم و زندايي برامون غذا گرم كرد و توسط آرام فرستاد بالا. ما هم بعد از خوردن نهار موفق شديم دوساعتي دراز بكشيمساعت هشت نيم بود كه تقريبا همه مهموناي نازنين اومدند .آرام و فرشته يكي يكي با اونا سلام عليك مي كردن و به داخل راهنماييشون مي كردن. نكته جالب اين بود كه تقريبا همه بچه ها با ديدن اون دوتا اول مات مي شدن و بعد دو دست ها دم دهن ويه جيغ كوتاه . خيلي ذوق زده شده بودند . با ورود سعيد به مهموني كه تقريبا نه و ده دقيقه اومد اين ذوق زدگي به برق گرفتگي تبديل شد. و زماني به اوج خودش رسيد كه حسن . شهرام و ابي هم از راه رسيدند . مهموني حسابي داغ شده بود . من و نازنين مشغول خوش آمد گويي و خوش و بش با مهمونا بوديم . كه يك مرتبه با ديدن يك صحنه قلبم تو سينه ايستادسحر................... خشكم زد ......... اون اينجا چيكار مي كرد؟.................. مستقيم به طرف ما اومد . نازنين تا سحر رو ديد به سمتش رفت و سفت بغلش كرد و با هاش روبوسي كرد و گفت : خيلي خوشحالم كردي ....... خوش اومدي ......... از تعجب داشتم شاخ در مي آوردم ...... تو افكارم غوطه مي خوردم كه صداي سحر منو به محيط بر گردوند....... سلام احمد آقا.............. تبريك ميگم ........... صورتش و به طرف صورتم آورد و به ظاهر براي تبريك گفتن به گونه هاي من ساييد و بوسه اي به آنها زد............. بوسه اي كه مملو از حرف بود .............. او داشت قدرت نمايي مي كرد......... اومده بود تا به من حالي بكنه راه گريز براي من باقي نخواهد گذاشت . خداي من.............. چقدر مسلط و بي هراس اينكار رو مي كرد. بعد از اون مانند سرداري كه نشانه هاي فتح مسلم خودش رو مي بينه ..... فاتحانه و با غرور ، خودش رو عقب كشيد و گفت : بشما گفته بودم همديگر رو باز هم مي بينيم ............. نازنين ساده من بي خبر از همه جا تنگ به او چسبيده بود و به حرفهايش گوش مي كرد بدون اينكه متوجه منظور اون باشه........ فرشته كه از دور متوجه حضور سحر در كنار ما شده بود خودش رو به ما رسانده و روبروي سحر ايستاد ............... نازنين رو به فرشته كرد و گفت : آبجي فرشته, سحر خانم رو كه ميشناسي ؟ هفته قبل هم تو ميهموني بودن ........ دوست من و احمد .............. فرشته در حاليكه حالتي كاملا عادي به خودش گرفته بود گفت : ....... خب بازهم شما...... سحر هم خيلي آرام اما با قدرت گفت : بله گفته بودم ........ خاطرتون هست......... اون هفته موقعي كه داشتم ميهماني را ترك مي كردم ...... سرم داشت گيج مي رفت........نمي دونستم چي بايد بگم و چيكار بايد بكنمسحر كه متوجه شده بود كه حسابي من رو توي منگنه قرار داده ...... با طعنه گفت : خب فعلا مزاحمتون نمي شم ........ شما به مهموناتون برسين ......... بعدا همديگر رو مي بينيم ................. و خرامان از ما دور شد ................. آرام با دوتا ليوان شربت به طرفمون اومد و گفت اينم براي عروس و دوماد.................... اما وقتي صورت من رو ديد . خط نگاه من رو دنبال كردو چشمش به سحر افتادبلافاصله متوجه ماجرا شد . خواست بطرفش بره كه فرشته يواشكي دستش رو گرفت و نگه داشت . و همه اين كار ها به گونه اي انجام شد كه نازنين متوجه نشد........................... آرام كاملا از عصبانيت سرخ شده بود و دندون قروچه ميرفت ......... زير لب گفت كي اينو راه داده اينجا ........ چه جوري اينجا رو پيدا كرده ...... عجب رويي داره ......... مي گفت و حرص مي خورد ......... از زور عصبانيت هر دوتا ليوان شربتهايي رو كه براي ما آورده بود خودش سر كشيدنازنين در حاليكه مي خنديد ...... رو به آرام كه حواسش پرت سحر بود كرد وگفت : آرام جون ............ خنك بود؟.............. آرام بدون اينكه منظور اونو دقيقا متوجه شده باشه گفت : ........ چي ؟ ........ نازنين جواب داد : شربت ها........ گفت : آره........خنك بو........................... آخ خدا مرگم بده من اونا رو براي شما آورده بودم ............. بخدا حواسم پرت شد . يه لحظه هم چيز فراموش شد و همه از اين كاراون زديم زير خنده ......... فرشته يواشكي دم گوش من گفت : نگران نباش ما مراقبش هستيم ..... تو هواي نازنين رو داشته باش دور ور اون نره ....... تشكر كردم و گفتم باشه . فرشته دست آرام رو گرفت و كشيد و برد. در همين زمان داريوش با دوتا ليوان شربت ديگه رسيد........ نازنين دوتا ليوان رو فوري از دستش گرفت و گفت : اينم الان هر جفتش رو مي خوره ....... بازم زديم زير خنده و به اين ترتيب كمي از استرس بوجود آمده در وجودم كم شد....... در اين زمان شهرام شروع كرده بود به خوندن و شلوغ بازي در اوردن و دختر هاهم داشتن حسابي كيف ميكردن .............. اونشب در طول تمام مهموني آرام و فرشته رو مي ديدم كه سايه به سايه سحر حركت مي كنند و اونو زير نظر دارند . به همين دليل خيالم حسابي قرص شده بود...........و همراه نازنين به مهمونا مي رسيديم . ساعت دوازده كم كم با آمدن خانواده بچه ها از تعداد مهمونا كم مي شد تا جايي كه جمع مهمونا به چهل نفر رسيده بود كه موندني بودن و مهموني كوچك تري تازه شروع شد ..........سحر در ميان مهمونا مي درخشيد و خود نمايي مي كرد ..... در اين زمان نازنين دست من رو كشيد و با خودش بطرف گوشه اي از اتاق برد كه سحر ايستاده بود........... صورت به صورت سحر وايساده بودم . هرم نفسش رو توي صورتم حس مي كردم............. بي اغراق زيبا بود ، قد بلند ،................ چشم و ابرو و موهاي مشكي................. و اندامي كشيده و موزون ............... شايد اگر عاشق نازنين نبودم ................. با اين كه مي دونستم اين ها معمولا خواستن شون لحظه اي آغاز و لحظه اي پايان مي گيره ........ نازنين اون رو بغل كرد و دوباره روبوسي كرد و گفت : ممنون از اينكه دعوت منو پذيرفتي .......... خيلي خوشحالم كه شما توي اين جشن ما هم حضور دارين . متوجه شدم كه نازنين اونو دعوت كرده ... اما اينكه كجا همديگر رو ديدن كه اين دعوت صورت گرفته برام نا مشخص بود...... واسه همين از نازنين پرسيدم ‌: مگه شما همديگر رو بعد از مراسم هفته گذشته ديدين ؟.......... نازنين جواب داد : آره .......پريروز وقتي كه داشتم از مدرسه خارج مي شدم تصادفا با كسي بر خورد كردم وقتي اومدم عذر خواهي كنم ديدم سحر خانم هستند ............ تصادف جالبي بود من كه خيلي خوشحال شدم ........ ما يه تشكر به سحر خانم بابت هديه خيلي قشنگي كه برامون آورده بودن بدهكار بوديم . واسه همين از شون خواهش كردم امشب هم توي مهموني ما حضور داشته باشن ....... من كاملا مطمئن بودم اون برخورد و ملاقات نه تنها اتفاقي نبوده بلكه كاملا برنامه ريزي شده و عمدي بوده........ سحر تصميم گرفته براي اينكه خودش رو به من تحميل و نزديك كنه اين كار رو از از طريق نزديك شدن به نازنين انجام بده ............ معلوم بود . موفق هم شده چون نازنين كاملا تحت تاثير و نفوذ اون قرار گرفته بود .......... سحر متوجه شده بود كه نمي تونه من رو از نازنين بگيره واسه همين داشت تلاش ميكرد نازنين رو از من بگيرهدر تمام لحظاتي كه نازنين حرف مي زد ، من توي ذهن خودم مسائل را تجزيه و تحليل مي كردم . سحر لبخندي فاتحانه بر لب داشت . او مي ديد به راحتي توانسته نازنين رو جذب خودش كنه و به ظن او ، اين يعني فتح اولين سنگر براي دستيابي و مالك شدن من .......... اين ا فكار توي سرم مي چرخيد.......... در يك لحظه تصميم گرفتم حالا كه اون اين بازي رو شروع كرده من نبايد تسليم بشم ........ جنگ ، جنگه و در يك مبارزه كسي بازنده است كه بترسه ......... پس خيلي جدي و مودبانه گفتم : من خوشحالم كه به ما افتخار دادين و توي اين لحظات زيباي آغاز زندگي مشترك ما در كنار مون هستين . اميدوارم من و همسرم هم قابل باشيم و بزودي بتونيم در مراسم مشابهي كه براي شما و همسر خوشبختتون برگزار مي كنين حضور داشته باشيم ............. تا شايدجبران محبت شما رو كنيم ............ سحر كه متوجه شده بود من دوباره خودم رو پيدا كرده و آماده مبارزه با او هستم گفت : حتما البته اين به شرطي عمليه كه من بتونم مرد دلخواهم رو بدست بيارم ، كه صد البته مطمئن هستم بدستش ميآرم . به هر قيمتي شده او رنو به چنگ خواهم آوردنازنين گفت : چه جالب ........ شما يه جوري حرف مي زنين كه آدم فكر مي كنه....... براي بدست آوردن مرد مورد نظرتون بايد با فرد يا افرادي مبارزه كنين ............. و بلافاصله اضافه كرد . حالا راست راستي شما براي بدست مرد دلخواهتون بايد بجنگيد ................... سحر گفت : آره يه جنگ خيلي سخت و سنگين ............... در اين زمان نازنين حرفي زد كه يه لحظه سرم گيج رفت .......... اون گفت : من دعا مي كنم شما توي اين جنگ برنده باشين خداي من نازنين براي كسي دعا مي كرد كه مي خواست ما رو از هم جدا كنه ............. سحر لبخندي مغرورا نه زد و گفت : من از تو ممنونم كه برام دعا مي كني اتفاقا به دعاي تو بيشتر از هركسي احتياج دارم ......... و ....... نازنين گفت: و چي ؟................... سحر گفت : هيچي ............... بعدا انشالله سر فرصت ........ بعد روبه من كرد و گفت : انشالله احمد آقا هم به كمك من ميآد تا من هم به آرزوم برسم ......... باز نازنين وسط حرفش پريد و گفت : شما روي همكاري من و احمد هر چي كه باشه مي تونين حساب كنين . ما شمارو بعنوان يه دوست تازه و خوب تنها نمي ذاريم ...... بعد رو به من كرد و پرسيد : مگه نه احمد.‌ نمي دونستم چه جوري بايد به اون پاسخ بدم به همين دليل با لبخندي مصنوعي اين قائله رو تموم كردم ...... بعد از نازنين خواهش كردم بره و برام يه ليوان شربت از توي آشپزخونه بياره .........و به اين بهانه از اونجا دورش كردم و روبه سحر كردم و گفتم : ..... ببين خانوم محترم من ازدواج كردم و تو الان توي مراسم جشن ازدواج من هستي .......... چرا ميخواي زندگي من رو خراب كني ؟ لحن صداش تغييير كرده بود ، با التماس گفت : احمد من عاشق تو شدم ............ من نمي تونم بدون تو زندگي كنم ........... تو رو خدا ........ من دوست ندارم تو رو اذيت كنم ........ دوست ندارم تو رو توي فشار قرار بدم ........... اما من تو رو مي خوام ..........مي فهمي من تورو مي خوام ............... با همه وجودم ................. من دختر مغروري هستم ................ اما حاضرم به خاطر تو همه چيزم رو فدا كنم ................ حتي غرورم رو ................ به شرطي كه تو مال من باشي .......... فقط مال من ......... گفتم : شما مثل اينكه متوجه نيستي من نازنين رو ديوونه وار دوست دارم اون هم منو ..................... مي توني اينو بفهمي گفت : آره ، اما من هم تورو ديوونه وار دوست دارم .......... خواهش مي كنم ........... دست من رو گرفت تو دستش و در حليكه قطره اشكي گوشه چشمش حلقه بسته بود گفت : احمد من نمي دونم چم شده ، من توي زندگيم تا حالا از هيچكس .................. حتي خواهش نكردم ........... اما به تو التماس مي كنم .................. تو رو خدا ................. تورو به هر كه دوست داري .................... من رو از خودت دور نكن ............ من رو از خودت نرون ........ من بدون تو مي ميرم .............. دستم رو از توي دستش بيرون كشيدم و گفتم : شما مثل اينكه متوجه شرايط من و خودتون نيستين . من الان يك مرد متاهل هستم كه بشدت عاشق همسرم هستم .......... شما اگه واقعا عاشق من هستيد به خاطر اين عشقتون زندگي من رو به هم نزنين ......... بعد از تمام شدن حرفاي من دوباره چهر ه اش عوض شد و گفت : من تو رو مي خوام و به هيچ قيمت و دليلي هم از اين خواستم بر نمي گردم ............. احمد من تورو بدست ميآرم ، حالا ميبيني ، منتظر باش . اعصاب جفتمون به هم ريخته بود . در اين زمان نازنين با سه تا ليوان شربت برگشت ............. تا منو ديد گفت : چي شده احمد ؟............ چرا قرمز شدي ؟.... گفتم : چيزي نيست ، يه كم گرمم شده .......... اگه موافقي بريم يه خورده توي حياط قدم بزنيم ........... گفت باشه ........ رو به سحر كرد و گفت : با اجازه شما .......... سحر كه حالش بهتر از من نبود لبخندي زد و گفت : خواهش مي كنم ............ و ما از او دور شديم و به طرف خروجي رو به حياط رفتيم.............. 

 

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: میبینمت که تماشا ..

تاريخ : یک شنبه 3 آذر 1398 | 1:4 | نویسنده : کاتب |
.: Weblog Themes By Bia2skin :.